آروم اشک میریختم....چرا با دلم اینکارو کردم....با احساسم...با احساسش...یجورایی تبـــــــــــاه کردم
نمیدونم چقدر دیگه خدا باهامه....اصلا هست؟؟؟....حتما هست....اره تنها چیزیه که باید باورش کنم....
عجب عصر بارونی بود....اسمونم مثل من دلش گرفته بود.....از بی وفایی...از جدایی.....
شب رسیده بود....دلم تنگ تر....چشام خیس تر....بارون شدت گرفته بود....اخ خداااااا کاش میشد منم مثل
باروون با صدای رعد و برقش منم داد بزنم....خدا
رفتم توی حیاط کوچیک خونمون....بازم دستامو بردم رو به خدا...رو به اسمون....
خدا یبار دیگه این بنده ی گناهکارتو ببین....ازم رو برنگردوووون...چقدر رویایی بود زیر بارون اشک میریختمو...
خدایا اینبارم کمکم کن....خدایا....میدونم توبه میکنم...باهات عهد میبندم....مدتی نمیگذره که....که باز پیمانمو باهات میشکنم...
مثل قلبم و قلبایی که خودم...شکستم....
خدایا...بارون ارومم میکنه...اخه ستاره ها چشمک میزنن ...ماه لبخند کنایه داری میزنه...خدایا...انگار میخوان دلمو بسوزونن....
اهای..دلم....گریه نکن...کافیه...اشک ریختن بی فایدست....
خدایـــــــــــــــــا..
به ظاهر لبخند روی لبامه ....کی از اتیش دلم خبر داره بجز تو خدایا؟!
کافیه چند ثانیه به چشام خیره باشن...البته بازم اشتباهه...بخدا این برق چشمام نیست...اخرین قطره های اشکمه....چشام دیگه خسته شده...چقدر گریه.....
چقدر اشک......خدایــــــــــــــــــا تنهــــــــــــــــــــــام خیلی تنهام....
بازم مجبورم دروغ بگم...حالم خوبه...خیلی خوبم....راستی این دروغا گناه نداره؟؟؟

نظرات شما عزیزان:
|